وقتی رد پای خدا رادر زند گی پیدا کردم
فهمیدم میتوانم پاهایم را از گلیمم دراز تر کنم
وخواسته هایم از قد خودم بزر گتر باشند
حتی ارزوهای محال
وقتی لبخند خدا را در میان دعاهایم دیدم
ترس برایم معنایش را از دست داد
وجایش را ایمان پر کرد
خود را به خدا بسپار
تا بیدا ری ات ارام شود همچون خواب
خواب شیرین شود چون رویا
رویاهایت قابل لمس شوند چون واقعیت
وواقعیت های زند گی ات زیبا شوند
چون ارامش
وارامشت از جنس عشق شود چون خدا
وخدا همراهت شود مثل همیشه از همیشه
تا همیشه ...
خداوندا انتهای این قصه دیدنیست
ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم
مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم
شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران
مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم
عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من
مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم
بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین
مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم
زیر سنگینی آوار شکستن هایم
مثل یک خانه ی مخروب تو را می فهمم
دل سنگ تو نفهمید مرا اما من
مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم
بهار در راه است ومن آرام ارامم...


بهار در راه است ...
وبوی تو پرمیشکد تاخود من ...
بوی تو ...
پرچین هزار تب میشود دور تنم
در این روزها سرد وتلخ زمستانی ...
بهار نزدیه وشکوفه های آلوچه ورقص دل انگیزشان در باد
نشان از آرامشی محض دارد .
برایتان سلامتی وتندرستی وساختن سال پربار آرزومندم
روزگارتان خوش وپاینده باشید
خدا رو شکر خانومی
عزیزم چی شده حالا حالت بهتره
بهترم عزیز