می توان عاشق بود،
به همین آسانی...
من خودم،
چند سالی ست که عاشق هستم.
عاشق برگ درخت،
عاشق بوی طربناک چمن،
عاشق رقص شقایق در باد،
عاشق گندم شاد!
آری
میتوان عاشق بود
مردم شهر ولی میگویند:
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یا به قول خواجه،عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمیدانم چیست
اینکه این مردم گویند.
من نه یاری،نه نگاری و نه کناری دارم
عشق را اما من ،
با تمام دل خود میفهمم!
عشق یعنی رنگ زیبای انار...
آدمها مثل کتابند
از روی بعضیها باید مشق نوشت
از روی بعضیها باید جریمه نوشت
بعضیها را باید چند بار خواند تا معنیشان را فهمید
بعضیها را باید نخوانده کنار گذاشت
آدمیان به لبخندی که به لبها می نشانند
و به احساس خوبی که به جا می گذارند، ماندگارند…
در بازی زندگی.....
یاد میگیری :
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه ...مثل آویختن به طنابی پوسیدست..
یاد میگیری :
نزدیکترین ها به تو ...گاهی میتوانند دورترین ها باشند...
یاد میگیری :
آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی... تا بتوانی یک روزی تمام خودت رو بغل کنی و بروی ... و در جایی که شنیده و فهمیده نشوی نمانی....
یاد میگیری :
دیوار خوب است... سایه درخت مطلوب است... اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست....
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما میبینم
اعماق رویاهایم ، فریادهایم را سکوت میکنم
تا در حقیقت بمیرد این جسد متحرک
میان اینهمه دروغ های واقعی
زیر آوارهای باران مانده ام با چتر آهنی
میشوید خوبی هایم ، را نمیبرد پلیدیهایم را ،
بس که سنگین شده ام سیل ها هم طرفم نمی آیند
بی تو من اینم نه کمتر نه بیشتر ...
زنـدگـی در صـدف خویش گهر ساختن است
در دل شـعـلـه فـرو رفـتـن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شــیـشـهٔ مـاه ز طـاق فـلـک انـداخـتـن اسـت
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حــکــمـت و فـلـسـفـه را هـمـت مـردی بـایـد
تـیـغ انـدیـشـه بـروی دو جـهـان آخـتن است
مـذهـب زنـده دلـان خـواب پـریـشانی نیست
از هـمـیـن خـاک جـهـان دگری ساختن است
سلام وقتی آقا مصطفی اومدن وب کامنتتون رو بهش نشون میدم تا پاسخ بدن بهتون کامنت وب لاوستری باران رو هم من گذاشتم من الا9روزی میشه فکرکنم نیومده وب
میتونم بپرسم چ کسی فراموشتون کرد؟
اهان سلامت باشی اجی
عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید
لابلای دوزخِ شب های حسرت زای خویش
در خیالاتش کنارِ یار، جنّت می خرید
در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید
لحظه لحظه ساعتش را می شکست و بعد از آن
لحظه ها را می شمرد و باز ساعت می خرید
قسمتش چیزی به جز تنها شدن گویا نبود
از قضا در کوچه ی تقدیر، قسمت می خرید
متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بار ِ تهمت می خرید
نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش
بینوا در شهر می گشت و محبت می خرید
می توان عاشق بود،
به همین آسانی...
من خودم،
چند سالی ست که عاشق هستم.
عاشق برگ درخت،
عاشق بوی طربناک چمن،
عاشق رقص شقایق در باد،
عاشق گندم شاد!
آری
میتوان عاشق بود
مردم شهر ولی میگویند:
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یا به قول خواجه،عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمیدانم چیست
اینکه این مردم گویند.
من نه یاری،نه نگاری و نه کناری دارم
عشق را اما من ،
با تمام دل خود میفهمم!
عشق یعنی رنگ زیبای انار...
"فروغ فرخزاد"
سلام اجی برگشتی؟؟؟
دوستت میگف حالت خوب نی
فدات بشم چیشده بود؟؟
بخدا دیشب رو همین پستت کامنت گذاشتم
دوتا پایینی هم دوتا قبلا گذاشتم ک تایید نکردی
خو من چیکار کنم :(
من آزادم
تا افکاری شگفت انگیز
داشته باشم
من فراتر از
محدودیت های گذشته
و به سوی رهایی
حرکت میکنم
و اکنون همان چیزی می شوم
که برای بودنش خلق شده ام
من می توانم
آدمها مثل کتابند
از روی بعضیها باید مشق نوشت
از روی بعضیها باید جریمه نوشت
بعضیها را باید چند بار خواند تا معنیشان را فهمید
بعضیها را باید نخوانده کنار گذاشت
آدمیان به لبخندی که به لبها می نشانند
و به احساس خوبی که به جا می گذارند، ماندگارند…
در دیار عاشقان حرفی نزن احساس کن
روی این جانانه دل طرحی نزن احساس کن
عشق حرف انتخاب من و یا دیگر که نیست
ریخت در خونت به آن دستی نزن احساس کن
منطق هر انتخابی کار یک اندیشه است
روی منطق دخل خود خطی بزن احساس کن
عشق بر اندیشهء هر دخل و خرجی فائق است
روی منطق رقص کن سازی بزن احساس کن
آن لباس سرخ را بر تن بپوشان تا دل دریا برو
تن به طول موج طوفانی بزن احساس کن
اخگر شاعر کنار هر غزل با نای خوش
گفته عاشق شو ز جان رطلی بزن احساس کن .
در بازی زندگی.....
یاد میگیری :
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه ...مثل آویختن به طنابی پوسیدست..
یاد میگیری :
نزدیکترین ها به تو ...گاهی میتوانند دورترین ها باشند...
یاد میگیری :
آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی... تا بتوانی یک روزی تمام خودت رو بغل کنی و بروی ... و در جایی که شنیده و فهمیده نشوی نمانی....
یاد میگیری :
دیوار خوب است... سایه درخت مطلوب است... اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست....
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما میبینم
"حافظ"
اعماق رویاهایم ، فریادهایم را سکوت میکنم
تا در حقیقت بمیرد این جسد متحرک
میان اینهمه دروغ های واقعی
زیر آوارهای باران مانده ام با چتر آهنی
میشوید خوبی هایم ، را نمیبرد پلیدیهایم را ،
بس که سنگین شده ام سیل ها هم طرفم نمی آیند
بی تو من اینم نه کمتر نه بیشتر ...
زنـدگـی در صـدف خویش گهر ساختن است
در دل شـعـلـه فـرو رفـتـن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شــیـشـهٔ مـاه ز طـاق فـلـک انـداخـتـن اسـت
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حــکــمـت و فـلـسـفـه را هـمـت مـردی بـایـد
تـیـغ انـدیـشـه بـروی دو جـهـان آخـتن است
مـذهـب زنـده دلـان خـواب پـریـشانی نیست
از هـمـیـن خـاک جـهـان دگری ساختن است