دختری از سرزمین الامتو

دنیا سوت پایان رابزن ،صداقت من حریف دروغ این زمانه نمیشود

دختری از سرزمین الامتو

دنیا سوت پایان رابزن ،صداقت من حریف دروغ این زمانه نمیشود

نمیدانم...

نمی دانم چه می خواهم خدایا






به دنبال چه می گردم شب و روز






چه می جوید نگاه خسته من






چرا افسرده است این قلب پرسوز

 






ز جمع آشنایان می گریزم







به کنجی می خزم آرام و خاموش





نگاهم غوطه ور در تیرگی ها






به بیمار دل خود می دهم گوش

 





گریزانم از این مردم که با من





به ظاهر همدم و یکرنگ هستند






ولی در باطن از فرط حقارت







به دامانم دوصد پیرایه بستند

  





از این مردم، که تا شعرم شنیدند




برویم چون گلی خوشبو شکفتند






ولی آن دم که در خلوت نشستند





مرا دیوانه ای بدنام گفتند

 





دل من، ای دل دیوانه من





که می سوزی ازین بیگانگی ها





مکن دیگر ز دست غیر فریاد





خدارا، بس کن این دیوانگی ها

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.