صدایت میکنم ...
هر شب ..
تو هم امشب صدایم کن...
تو مغروری ..
غرورت را ...
فقط یک شب فدایم کن...
همیشه انتهای روز تنها می روم رو به زندگی… که دستم رابگیرد و بیرون کند از پیراهنم ازخودم. دیوارهادست هایم رامی شناسند،تاریکی سکوتم را
.کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشتنوبت به ما که رسید قلم افتاد . . .دیگر هیچ ننوشت خط تیره گذاشت و گفت : تو باش اسیر سرنوشت !.
همیشه انتهای روز
تنها می روم رو به زندگی…
که دستم رابگیرد و بیرون کند از پیراهنم ازخودم.
دیوارهادست هایم رامی شناسند،تاریکی سکوتم را
.
کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت
نوبت به ما که رسید قلم افتاد . . .
دیگر هیچ ننوشت خط تیره گذاشت و گفت : تو باش اسیر سرنوشت !
.