شب به درازا کشیده ..
پلک هایت را ....
بالا ببر ..
تا خورشید ...
طلوع کند ...
به جان چشمانت قسم اینبار آنچنان رفتنی ام … که ، کاسه های آب را هم قسم دهی نه آن روزها باز میگردند و نه من . . ...
من تمنّا کردمکه تو با من باشیتو به من گفتی- هرگز ...!، هرگز ... !پاسخی سخت و درشتو مرا غصۀ این هرگز ... !کُشت.
بسیار هم زیبا
مرسی
به جان چشمانت قسم
اینبار آنچنان رفتنی ام …
که ، کاسه های آب را هم قسم دهی
نه آن روزها باز میگردند و نه من . . ...
من تمنّا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
- هرگز ...!، هرگز ... !
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصۀ این
هرگز ... !
کُشت.
بسیار هم زیبا
مرسی