دختری از سرزمین الامتو

دنیا سوت پایان رابزن ،صداقت من حریف دروغ این زمانه نمیشود

دختری از سرزمین الامتو

دنیا سوت پایان رابزن ،صداقت من حریف دروغ این زمانه نمیشود

قهوه قجری

نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را

هوای تنگ غروب و شب خیابان را

اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من

نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را

بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد

هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را

بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد

نگاه شعله ور آفتابگردان را

تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد

و بی پرنده گی عصرهای آبان را

سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم

اگر به خانه ام آورده ای زمستان را

بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست

که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!

نظرات 1 + ارسال نظر

هنوز آن موی مشکی را درون ِ دفترم دارم
زیاد از خاطراتت شور و شیرین در سرم دارم

پریشان می کند حال و هوای سر زمینم را
چنان پرچم که در وقت عزا در کشورم دارم

من از آغاز خلقت لقمه ی تقدیر می باشم
اگر چه اختیاری نسبتا بر پیکرم دارم

مرا از عمق باید کشف می کردی چنان معدن
فقط یک چشمه ی الماس در چشم ترم دارم

تو رفتی جاده از این بی عبورها به تنگ آمد
ولی یک آسمان پرواز در بال و پر م دارم

تمام ثروتم تنها به مویی بند می باشد
که آن را من هنوزم در درون ِ دفترم دارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.