این شعر رو به در خواست یکی از دوستان عزیز گذاشتم
..............................
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب؛
اما نه،شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
!خودشناسی قدم اول عاشق شدن استوای بر یوسف
اگر ناز زلیخا بکشدعقل یکدل شده با عشق، فقط میترسمهم
به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشدزخمی کینه من!
این تو و این سینه منمن خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری استوای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
برای گریه کردن
تنها بهانه ای کوچک میخواهم..
شماره ات را بگیرم..
و...
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
دستم را گرفت و با خود برد…
همه هرچقدر هم تلاش کردند
نتوانستند…
چه قدرتی،
چه عظمتی،
تنهایی...
دلم خوش نیست . . .
غمگینم . . .
کسی شاید نمیفهمد . . .
کسی شاید نمیداند . . .
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی . . .
تو میخوانی،
فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
عجب احساس زیبایی . . .!
تو هم شاید نمیدانی . . .!
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش فقط
تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری
و سهم تو از این همه، تنهایی است …
تنهایی از من هم
تنهاتر است!
دستش را می گیرم
با خودم می برم
کوهی ، بیابانی رهایش می کنم!
بر می گردم خانه.
در می زنم.
باز تنهایی،
خودش در را به رویَم باز می کند!
یا دستم را بگیر
یا هر چه می توانی از من دور شو...
متنفرم
از ریاضیاتی
که اصرار دارد
دو خط موازی
هیچگاه به هم نمی رسند...