آرامش را بازی کنم
باز باید مواظب اشک هایم باشم
در آبی بیکران دریا......
امواج ترا به من رساندند.........
امواج ترا بار تنها..........
چشمان تو رنگ آب بودند............
آن دم که ترا در آب دیدم........
در غربت آن جهان بی شکل........
گویی که ترا بخواب دیدم.........
از تو تا من سکوت و حیرت........
از من تا تو نگاه و تردید.........
ما را می خواند مرغی از دور...........
می خواند بباغ سبز خورشید........
در ما تب تند بوسه میسوخت..........
ما تشنه خون شور بودیم.........
در زورق آبهای لرزان...........
بازیچه عطر و نور بودیم.........
می زد ‚ می زد درون دریا..........
از دلهره فرو کشیدن.............
امواج ‚ امواج نا شکیبا........
در طغیان بهم رسیدن........
دستانت را دراز کردی............
چون جریان های بی سرانجام...........
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند...
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی این که دل ها زنده است...
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را